بیمار
تنها، با نگاهی خسته و بیزار
بیاد آنکه رفته آنکه دیگر نیست،
سایه اش روی تنِ دیوار
چشم هایش، ابری
و به پهنای نقابش باران
خسته از تکرار و تکرار و
تکرّر های این افکار
میزند بر سیم آخر
میشود غمگین، نوایی تلخ
زندگی
میرقصد حتی با نوایی این چنین
تاریک و ناشاد و بسی غمبار
بیمار
خسته از عفریتهی شومی که میرقصد
به ساز تیره روزی های
این بیچارهی غمخوار
آسمان آوار
گذران عمر چون پیکار
زندگی آکنده از آزار
زنده ماندن اجبار
دیگر حتی نای رفتن هم ندارد
از سرایی این چنین
افسرده و اندوهناک و ابری و بیروح
کآسمانش میزند از غم به سر رگبار
آه ای عمرِ عزیز!
قربانیِ این مهرِ جادوکار!
سوختی در شعر هایم
روی لب هایم
و افتادی به پایم
با نخی سیگار
زیر لب نجوایش این بود
سالها بیدار
و بر دیوار
با دو چشمِ خون بار
میدید تنها یک خیال دور
یک سرابِ دور
که میگوید:
«کاش زمان، راهی به پس داشت»